دلنوشته های تنهایی من
چقدر دوست داشتم یک نفر از من می پرسید: چرا نگاه هایت آنقدر غمگین است؟ چرا لبخندهایت آنقدر تلخ و بیرنگ است؟ اما افسوس که هیچ کس نبود ... همیشه من بودم و تنهایی پر از خاطره ... آری با تو هستم ...! با تویی که از کنارم گذشتی... و حتی یک بار هم نپرسیدی، چرا چشمهایم همیشه بارانی است...! خوانده بودم که بی عشق زندگی معنا ندارد.خوانده بودم که بی عشق وجود آدمی مفهومی ندارد.خوانده بودم که تا عشق نباشد محبت و صفا و صداقت هرگز میانمان حکم فرما نمی شود و خیلی های دیگر که از عشق خوانده بودم که واقعیت نداشت . شنیده بودم اگر در راه عشق دل نهی یار سر می نهد که افسوس این چنین نیست . چقدر غریب مانده ایم میان باورهایی که خودمان آنها را به وجود آورده ایم. عشق یک باور است که سر چشمه اش را تنهایی و غم بوجود می آورد. کاش تیری از آسمان می آمد و سینه ی عشق را می شکافت تا چهره ی واقعیش را نشان دهد . زیر بار عشق خمیده شدم و شنیدم صدای شکستن حرمت دلم را و مردنش را احساس کردم با تمام وجودم.حس کردم که این تن خسته دیگر تحمل ندارد و این ظاهر اوست که با هر سازی کوک می شود و می رقصد. عشق بازیچه ی دست کسانی شده که از هیچ دنیا فهمی ندارند و فقط سرگردان میان تهی خویش بنام عشق می گردند. من سینه ام را شکافتم تا بدون هیچ حاشیه ای عشقم را هدیه کنم و در تاریکی های درونم روزنه ای از نور باز کردم و عشق را خورشید تابنده تاریکی ها کردم ولی افسوس که سایه ی تاریکی آنقدر سنگین بود که خورشید را در میان خودش گرفت و برای همیشه محو کرد و مرا در عین بودن به نبودن مبدل کرد . هستم اما نیستم . بیدارم اما خوابم و زنده ام اما برای آن مرده .آری نگاه حقیرانه اطرافیان از سکوت عشق سنگین تر است آنقدر که من هم باور می کنم عشق کلمه ای خیالیست که من و ما برای او بازیچه ای بیشتر نیستیم. همه چیز را در مورد عشق شنیده بودم جز اینکه عشق حقیرانه ترین رابطه میان بشر است برای دوست داشتن و بودن در کنار هم .من روزی سفر می کنم و نمی گویند فلانی عاشق واقعی بود آنها مرا مجنون می پندارند نه عاشق.
وسعت تنهائيم را حس نکرد...
در ميان خنده هاي تلخ من...
گريه پنهانيم را حس نکرد...
در هجوم لحظه هاي بي کسي...
درد بي کس ماندنم را حس نکرد...
آن که با آغاز من مانوس بود...
لحظه پايانيم را حس نکرد
و به جاش یه زخم همیشگی رو به قلبت هدیه داد زل بزنی و
به جای اینکه لبریز کینه و نفرت شی ، حس کنی هنوزم دوسش داری
چه قدر سخته دلت بخواد سرت رو باز به دیواری تکیه بدی که یه بار زیر آوار غرورش
همه وجودت له شده ....
چه قدر سخته تو خیالت ساعتها باهاش حرف بزنی
اما وقتی دیدیش هیچ چیزی جز سلام نتونی بگی....
چه قدر سخته وقتی پشتت بهشه دونه های اشک
گونه هاتو خیس کنه اما مجبور باشی بخندی تا نفهمه هنوزم دوسش داری .......
چه قدر سخته گل آرزوهاتو تو باغ دیگری ببینی
و هزار بار تو خودت بشکنی و اون وقت آروم زیر لب
ميتوانستم فراموشت کنم
يا شبي چون آتش سوزان دل
در لهيب سينه خاموشت کنم
کاش آن شب در گلستان خيال
اي گل زيبا نميچيدم تو را
تا بسوزم در خيال آرزو
کاش هرگزنميديدم تو را
وقتی مجبوری خودتم گول بزنی
وقتی می فهمی که نباید می فهمیدی ..
Power By:
LoxBlog.Com |